پابرهنگان

پابرهنگان

لذت دوستی با پابرهنگان در این است که مطمئنی ریگی به کفش خود ندارند...

طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مصاحبه» ثبت شده است

گفتگو با سید محمد دعایی

 

نگاهی به جریان مبارزات انقلاب اسلامی در یزد نشان می‌دهد که نسبت به برخی استان‌های دیگر کشور، همواره تلفات انسانی و درگیری‌های شدید فیزیکی در یزد کمتر بوده است. قطعاً مدیریت شخص شهید صدوقی بر جریان انقلابی یزد نقش موثری در کاهش تلفات داشته است. برای اطلاع از کمّ و کیف مدیریت ایشان گفتگویی کردیم با «سید محمد دعایی» که از همراهان ایشان در جریان مبارزات انقلاب اسلامی بوده‌اند.

 

آشنایی شما با شهید صدوقی از کجا شروع شد؟

بنده به دلیل ارتباط قوی خانوادگی با شهید صدوقی و رفت و آمدهای خانوادگی، از زمان کودکی به ایشان ارادت داشتم و به عنوان یک روحانی وارسته و شجاع و مردم‌دار ایشان را می‌شناختم.

ارتباط جدی و کاری شما با ایشان از کی شکل گرفت؟

ارتباط عملی بنده با شهید صدوقی از شروع نهضت بود، اما در زمان رحلت مرحوم حاج آقا مصطفی خمینی و در جریان پُرسه‌ها برای ایشان در یزد برگزار می‌شد، ارتباط من با حاج آقا به اوج خود رسید و بعداً هم در بحث تکثیر اعلامیه‌ها تیمی تشکیل داده بودیم که بیشترین درصد اعلامیه‌هایی که در یزد پخش می‌شد توسط تیم ما تکثیر و توزیع می‌شد.

موضوع گفتگوی ما با شما مدیریت شهید صدوقی برای به حداقل رساندن درگیری‌ها و تلفات انسانی در برنامه‌های مبارزاتی زمان انقلاب است. آیا شما به چنین بحثی اعتقاد دارید؟

شهید صدوقی با وجود شجاعتی که داشتند، ذاتاً اهل التهاب نبودند. با اینکه من از نظر شجاعت، کمتر مثل ایشان را در بین علما دیده‌ام، اما ایشان حتی در مقابل شاه و دار و دسته‌اش هم التهاب آفرینی بی‌جا نمی‌کردند. در حالی که در شهرهای دیگر تظاهرات بود و درگیری بین مردم و ماموران رژیم به وجود می‌آمد و عده‌ای از مردم به شهادت می‌رسیدند، اما در یزد با مدیریت شهید صدوقی در عین اینکه مبارزه انقلابی جریان داشت، این اتفاقات نمی‌افتاد. من یقین دارم که اگر چهلم شهدای تبریز در شهر دیگری به جز یزد برگزار می‌شد، تعداد شهدای آن به مراتب بیش از 4 نفر بود و تعداد مجروحین هم بسیار بیش از آنی بود که در یزد داشتیم. این نتیجه مدیریت شهید صدوقی در یزد بود که اگر تظاهراتی بود، خودشان جلودار بودند و به دوستان‌شان نیز توصیه می‌کردند که مراقب مردم باشند.

خاطره‌ای از نحوه مدیریت ایشان در تظاهرات‌ها ها به یاد دارید؟

یادم است که در جریان یکی از تظاهرات‌ها، شهید صدوقی جمعیت و مسیر تظاهرات را به سمت خیابان سلمان بردند تا مردم به سمت میدان بعثت نروند که کلانتری‌چی‌ها تحریک شوند، یا از طرف دیگر به سمت میدان آزادی و مقر ساواک نروند تا حادثه‌ای رخ دهد. آن روز هم تظاهرات انجام شد و جمعیت شعارهای خود را سر دادند و هم اینکه با مدیریت قوی شهید صدوقی درگیری و تلفاتی به وجود نیامد.

پس فعالیت‌های انقلابی ایشان در چه حوزه‌ای متمرکز بود؟

بیشتر فعالیت شهید صدوقی فعالیت‌های فرهنگی بود. مثلاً یادم است بعد از چهلم حاج آقا مصطفی بود که من به ایشان عرض کردم شما بعد از نماز مغرب و عشا نمی‌خواهید درس و بحثی در مسجد حظیره داشته باشید؟ اگر در حد یک ربع بحثی داشته باشید مردم بیشتر به مسجد می‌آیند. حاج آقا گفتند پیشنهاد خوبی است و از فردا شب شروع کردند و مردم استقبال کردند و شب به شب شلوغ تر می‌شد. مدتی خودشان بعد از نماز بودند و حرف‌های انقلابی خود را به مردم می‌گفتند. وقتی که مردم هم جمع می‌شدند، اعلامیه‌ها حساب شده به دست مردم می‌رسید. در واقع ایشان جوری کار می‌کردند که بهانه‌ای دست ماموران رژیم شاه ندهند.

یا مثلاً ایشان سخنرانان انقلابی و برجسته را به یزد دعوت می‌کردند. 45 روز موحدی کرمانی را به یزد آوردند که 3 تا 15 شب در سه مکان در یزد و تفت منبر رفتند. سخنرانی‌ها هم جانانه و انقلابی بود و مردم را از دورن آگاه و انقلابی می‌کرد. هنر شهید صدوقی این بود که با سخنرانی و اعلامیه مردم یزد را پای انقلاب کشانده بود و عشق به امام را در دل آنها می‌کاشت. یعنی زیربنایی مردم را انقلابی می‌کردند، نه با احساسات و تعصب. مردم هم با اعتقاد علاقه‌مند به انقلاب می‌شدند.

از آن روز معروفی که ماموران قصد بسیتن درب مسجد حظیره را داشتند، خاطره‌ای به یاد دارید؟

بله؛ آن روز من ظهر دنبال‌شان رفتم که ایشان گفتند من می‌خواهم پیاده بروم. گفتم حاج آقا نفربر گذاشته‌اند دم حظیره! گفتند می‌دانم و به همین خاطر می‌خواهم پیاده بروم. پیاده راه افتادند و تنهایی به حظیره رفتند. من و آقای دوست‌حسینی سوار ماشین شدیم و تا رسیدیم، حاج آقا وارد حظیره شده بوند. درست جلوی در حظیره نفربر گذاشته شده بود و چندتا پاسبان شهربانی و نیروی ژاندارمری هم اسلحه به دست دور و بر درب ورودی ایستاده بودند. چند نفر هم اطراف حاج آقا دور حوض ایستاده بودند و حاج آقا می‌خواستند وضو بگیرند. یکی از سربازها سر پا نشسته بود و سر اسلحه را به سمت حاج آقا نشانه رفته بود. حاج آقا به آنها گفتند «متعرض مردم نشوید. من سینه‌ام را برای شما آماده کرده‌ام، به مردم کاری نداشته باشید.» سرباز هم گفت حاج آقا امروز نباید نماز خوانده شود! دستش هم روی ماشه بود. آقای «یادگار» که در شهربانی بود، آنجا بود و دستش را زیر لوله تفنگ سرباز گذاشت که حالا سرباز یا واقعاً می‌خواست ماشه را بچکاند یا حرکت دست یادگار باعث شد دست سرباز روی ماشه برود و خلاصه تیری در رفت و بالای سر در حظیره به کاشی‌ها خورد و صدای تیر که در رفت، اوضاع به هم ریخت. یادم نیست چطور شد اما فقط می‌دانم که آقای صدوقی را بردیم خانه و دکتر نظام الدینی را هم آوردند. در اتاق آیینه ناهار را خوردیم. بعد حاج آقا به شهید پاک‌نژاد تلفن کردند و با شوخی گفتند: «اینها خسارت کاشی‌های سر در حظیره را هم باید بدهند.» منظور اینکه اصلاً التهابی به این خاطر به وجود نیاوردند و ماجرا بدون درگیری و شلوغ‌بازی به نفع جریان انقلابی تمام شد.

ایشان به تظاهرات اعتقاد نداشتند یا نحه مدیریت‌شان بر تظاهرات یزدی‌ها متفاوت بود؟

در سال‌های اوج انقلاب، هر اتفاقی که پیش می‌آمد، برخی از دوستان انقلابی می‌خواستند سریع تظاهرات راه بیندازند. اما ایشان می‌گفتند صبر کنید تا من بگویم و تظاهرات را عقب می‌انداختند. اید یکی از مهمترین دلایلش این بود که تظاهرات در شهر کوچکی مثل یزد تاثیر چندان زیادی نداشت. مثلاً در تهران وقتی ده‌ها یا صدها هزار نفر به خیابان می‌ریختند و تظاهرات می‌کردند، نمود زیادی داشت و تاثیرات جهانی و رسانه‌ای هم داشت و به اصطلاح سر و صدا می‌کرد. اما در شهرهای کوچک با جمعیت، کم اثرگذاری خاصی نداشت و به جز التهاب و کشته دادن نتیجه‌ای نداشت. این بود که حاج آقا در یزد کارهای دیگری می‌کردند. در اعلامیه‌هایی که می‌نوشتند و پخش می‌کردند، در پشتیبانی‌هایی که از مبارزان می‌کردند، پیگیری‌هایی که می‌کردند تا علاقه‌مندان به امام خمینی(ره) بیشتر شوند و در مجموع حرکت‌های زیربنایی و اصولی انجام می‌دادند. نه اینکه حالا تظاهراتی راه بیفتد و تعدادی از مردم از مسجد حظیره تا میدان امیرچخماق بروند و شعار بدهند. البته این هم کار خوبی بود، اما اتفاق خاصی نمی‌افتاد. اگر هم تظاهراتی راه می‌انداختند، فضایی را آماده می‌کردند تا هم جمعیت بیشتری بیاید و هم نظم و نسق خاصی داشته باشد. البته وقتی بحث انقلاب جدی‌تر شد، تظاهرات هم در یزد بیشتر شد. از طرفی ایشان نمی‌خواستند کار خلاف شرع و خلاف اخلاق انجام شود و مقید بودند و مردم هم واقعاً به حرف‌شان گوش می‌دادند و همه تحت کنترل شهید صدوقی بودند.

کنترل ایشان بر مردم چگونه بود؟

حاج آقا نفوذ عجیبی در بین مردم داشتند. شخصیت ایشان باعث جذب مردم شده بود و همه از ایشان حرف شنوی داشتند. نفوذشان در حدی بود که مثلاً یک بار سر چهار راه میرچماق دو تا ماشین تصادف می‌کنند. بحث‌شان می‌شود و نزد شهربانی می‌روند تا مقصر مشخص شود. مامور شهربانی گفته بود شما چه کار با ما دارید؟ بروید پیش آقای صدوقی! آن دو نفر هم به محض شنیدن نام حاج آقای صدوقی به خود آمده و همدیگر را بغل می‌کنند و از خیر ماجرا می‌گذرند.

پس اینکه می گویند شهید صدوقی رهبر یزد بود واقعیت داشته است؟

بله؛ ایشان شخصیتی واقعاً مردمی بودند و مردم هم به ایشان عشق می‌ورزیدند.

روز دهم فروردین سال 57 شما کجا بودید؟

دهم فروردین من در یزد نبودم و شب به یزد رسیدم. اما نقلی که شنیدم این بود که آقای راشد سخنرانی می‌کنند و اعلام می‌کنند که بعد از سخنرانی به آرامی به سمت خیابان می‌رویم. مردم هم به آرامی می‌روند و وقتی به چهارراه میرچماق می‌رسند، درگیری و تیراندازی می‌شود و چهار نفر شهید می‌شوند. اما جالب اینجا بود که در کشور جوری خبر پخش شد که انگار ماجرا خیلی کشته داده است! نواری هم در کشور پخش شد که صدای شعار و رگبار هم‌زمان در آن شنیده می‌شد و این خودش فضای روانی در کشور راه انداخت. حتی خود ما هم باور نمی‌کردیم که چهار نفر کشته شده باشند و گمان می‌کردیم حداقل ده‌ها نفر شهید و صدها نفر زخمی شده‌اند.

* انتشار در ماهنامه قبیله هابیل، ویژه نامه قیام دهم فروردین مردم یزد، فروردین 1395

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۴۵
احسان عابدی

گفتگوی من با استاد محمدرضا شایق؛ منتشر شده در ماهنامه قبیله هابیل؛ ویژه نامه 9 دی 1394

 

استاد محمدرضا شایق از نخبگان فرهنگی دارالعباده یزد است که به تفسیر قرآن شناخته می‌شود. حضور خاص ایشان در عرصه سیاست در کنار فعالیت‌های عمیق قرآنی، می‌تواند منشاء نگاهی نافذ و بصیرت‌گونه در تحلیل مسائل باشد. برای تبیین خواستگاه و ابعاد عبرت‌آموز فتنه سال 88 با ایشان هم‌صحبت شدیم و پای صحبت‌های روشنگرانه‌شان نشستیم. شما را به بهره‌مندی از این گفتگو دعوت می‌کنیم.

چرا اصولاً فتنه‌ها به یک نظام اسلامی مانند ایران هجوم می‎آورد؟ چرا جبهه باطل، پاکستان را تحمل می‌کند، به مالزی هم کاری ندارد، اما نبرد اصلی‌اش را با انقلاب اسلامی شکل می‌دهد؟

وقتی حق گوشه‌ای منزوی باشد و صاحبش هم خانه‌نشین باشد، مزاحمتی برای باطل ندارد. ولی حق که زمام‌دار بشود و بخواهد عدالت و احکام خدا را اجرا کند، قطعاً آن را تحمل نمی‌کنند. مثلاً‌ در زمان امیرالمؤمنین، زبیر که خودش مسبب جنگ جمل بود، از کسانی بود که در زمان عثمان سالی 3500 سکه طلا به عنوان رزمنده بدر و احد دریافت می‌کرد، با این حال فکر می‌کرد که امیرالمؤمنین که بیاید، علاوه بر این حقوق، حکومت هم به او می‌دهد. امیرالمؤمنین که آمد، گفت این عادلانه نیست و هر کس در راه خدا جنگیده، مزدش را از خدا بگیرد. همه حقوق‌های اضافی را قطع کرد و این اولین سبب دشمنی او شد. وقتی حضرت، حاکمیت بصره را به زبیر داد، زبیر خندان و خوشحال شد و حضرت فهمید که او حکومت را دوست دارد. حضرت هم به کسی که حاکمیت و ریاست را دوست داشت، حکومت نمی‌داد. به محض اینکه امام احساس کرد زبیر خوشحال شد، حکم را از دستش درآورد و دیگر زبیر، آن زبیر نبود! شد رئیس مخالفان امیرالمؤمنین!

و این باعث تحیّر مردم می‌شود که چطور برخی انقلابی‌ها صحنه‌گردان فتنه‌ها علیه انقلاب می‌شوند؟ در زمان امیرالمؤمنین، طلحه و زبیر و همسر پیامبر علیه حکومت حضرت شوریدند. در فتنه 88 هم برخی سیلی‌خورده‌ها و زندان رفته‌های انقلاب وسط میدان فتنه بودند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۰:۴۳
احسان عابدی

گفتگوی من با حجت‌الاسلام مهدی مهدوی‌نژاد؛ منتشر شده در ماهنامه قبیله هابیل؛ ویژه نامه 9 دی 1394

در فتنه‌هایی که در تاریخ اسلام می‌بینیم، رد پای خواص همیشه به چشم می‌خورد، که شاید بارزترین آن در حادثه کربلا بود. در فتنه سال 88 هم لغزش بسیاری از خواص را دیدیم. چطور می‌شود که خواص در بزنگاه‌ها دچار لغزش می‌شوند؟

فتنه 88 ماجرای پیچیده‌ای بود، که حضرت آقا فرمودند موقعی که قلم‌های بسته باز بشود مردم خواهند فهمید، که چه جریان خطرناکی از سر مردم و نظام عبور کرد. اینکه برخی از خواص در برهه‌های مختلف مخصوصاً‌ در فتنه 88 آن‌چنان که باید به وظیفه خودشان عمل نکردند، سابقه تاریخی دارد و برمی‌گردد به اینکه خواص جامعه میزان بصیرت‌شان چقدر باشد. اینکه آیا دنیاطلب هستند و اسیر شهوات دنیا شده‌اند یا نه؟ آیا به گذشته خودشان وفادار هستند یا نه. اگر این مؤلفه‌ها وجود داشته باشد، یعنی بصیرت وجود داشته باشد و حب دنیا و دنیاپرستی نباشد و وفادار به آرمان‌های اصیل خودشان باشند، این‌ها می‌شوند خواص طرف‌دار حق و اگر برعکس باشد، خواص طرفدار باطل خواهند بود یا به تعبیری خواص بی‌‌خاصیت در جامعه. طبیعتاً خواصی که طرفدار حق باشند، همیشه کم بوده‌اند. قرآن هم اشاره دارد که «قَلیلٌ مِن عِبادی شَکور». در زمان امیرالمؤمنین(ع) هم همین‌طور بوده است. یکی از دلایلش این است که به فرموده امیرالمؤمنین علی(ع) «حق» تلخ و سنگین است. باطل ظاهری شیرین دارد و لذا گرایش انسان‌ها ابتدائاً به باطل بیشتر است. برای رسیدن به حق باید از یک سختی‌هایی عبور کرد که این سختی‌ها معمولاً آدم‌های خودش را می‌طلبد. لذا شما می‌بینید که خیلی از خواص به وظیفه خودشان عمل نمی‌کنند، چون عمل به حق خیلی سخت است، منافع‌، موقعیت و آسایش و آرامش‌شان ممکن است به خطر بیفتد.

اصولاً فتنه‌ها حکومت اسلامی را تضعیف می‌کند یا آبدیده؟

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۴ ، ۲۰:۳۸
احسان عابدی
  1. داستان عشق بازی نوکران و خادمان اباعبدالله الحسین(علیه‌السلام) داستانی کهنه و قدیمی است. شوری که حسین(علیه‌السلام) در عالم به پا کرد، هرکس را یک جور نمک‌گیر کرده و هر طایفه‌ای را به یک صورت گوشه‌نشین غمش ساخته است. در این بین، رابطه نوکری و اربابی، رابطه خاص و اسرارآمیزی است که راز و رمزش را نوکر می‌داند و ارباب!
  2. درست است که عالم همه روزی‌خور خوان حسین(علیه‌السلام) هستند، اما ارباب، عده‌ای را خاص‌الخاص کرده و بر سر سفره مخصوص خود می‌نشاند. سفره‌ای که طعامش را خود ارباب می‌دهد و رزق و روزی یک عمر نوکر، از نوکری دربار او تامین می‌شود.
  3. شاید کمتر کسی از اهالی یزد پیدا شود که روضه‌دار باشد یا خادم هیئت باشد و یا چایی‌خورده روضه اباعبدالله باشد، اما نامی از «مریم‌آبادی» نشنیده باشد! بالاخره از لوازم مهم هر روضه‌ای، پوش و خیمه و کتیبه است و در شهر یزد اگر سراغ کارگاه و مغازه فروش این لوازم را بگیرید، حتماً نام «مریم‌آبادی» در بین آدرس‌های پیشنهاد شده به شما خواهد بود.
  4. محرم نزدیک است و شهر در تدارک سیاه‌پوشی و گرفتن رنگ عزای حسین(علیه‌السلام). سوژه شماره ماه محرم ماهنامه با دیدن همین کتیبه‌ها و خیمه‌های برپا شده‌ی عزاداری و روضه‌خوانی به ذهن‌مان می‌رسد: پیرغلامی به نام «حاج اسدالله مریم‌آبادی»!
    بعد از ظهر یکی از روزهای منتهی به ماه محرم، به کارگاه پوش‌دوزی مریم‌آبادی می‌روم. کارگاهی ساده با دیوارهای آجری قدیمی و بدون رنگ و لعاب ساختمان‌های مدرن. روی پارچه‌ای نوشته: «خیمه‌دوزی مریم‌آبادی و پسران». از وضعیت کارگاه می‌توان فهمید که زمان اوج کار و تهیه سفارشات کارگاه است. سقف کارگاه با دو یا سه پوش با طرح‌های سنتی پوشانده شده است. احتمالاً به عنوان نمونه هم از آن استفاده می‌شود. چند نفر مشتری منتظر تحویل سفارش خود هستند. از یکی از کارگرها سراغ حاج اسدالله را می‌گیرم. جوانی را نشانم می‌دهد و می‌گوید از پسرش بپرس. جوان عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند و می‌پرسد کارت چیست؟ توضیح که می‌دهم، تاکید می‌کند که کلی کار و سفارش انجام نشده داریم و حاجی هم سخت مشغول است و می‌خواهد گفت‌وگویم باعث توقف کار نشود. «چشم‌گویان» با همراهی جوان به زیرزمین کارگاه می‌رویم.
  5. چند کارگر زن و مرد مشغول برش و دوخت پارچه هستند. چند نفر هم پارچه‌ای بزرگ روی زمین انداخته و با طنابی آن را اندازه می‌زنند و با قیچی بزرگی می‌چینند. حاج اسدالله با عرق‌چینی مشکی یک سر طناب را می‌کشد و مشخص می‌کند که کارگرش تا کجا علامت بزند. منتظر می‌ایستم تا طراحی پارچه تمام شود. هنگام برش که می‌شود، نزد حاج اسدالله می‌روم و خودم را معرفی می‌کند. 10 دقیقه فرصت می‌خواهد تا کار برش یک پوش تمام شود. برای خودم هم جالب است که شاهد مراحل طراحی و برش یک پوش و خیمه بزرگ باشم. 10 دقیقه نمی‌شود که می‌آید و همان‌طور ایستاده مشغول گفت‌وگو می‌شویم.
    می‌گوید 77 سال دارد و از سال 1340 به پوش‌دوزی امام حسین(علیه‌السلام) مشغول است. یعنی 54 سال خادمی در دوخت و تهیه پوش و خیمه اباعبدالله! می‌پرسم چطور شد که نمک‌گیر سفره امام حسین(علیه‌السلام) شدید و همچنان بر سر خوانش روزی می‌خورید؟ آهی می‌کشد و می‌گوید: «من خیاط و کت و شلواردوز بودم. آن سال‌ها چون خودمان روضه داشتیم، پوش روضه را هم اول برای خودم دوختم. بعد هرکسی استقبال کرد و من هم ادامه دادم. منتها چون رئیس صنف خیاط‌ها بودم، به حساب بچه‌گری خودم کسرم می‌کرد بگویم پوش می‌دوزم. یک شب خواب دیدم که حضرت سیدالشهدا آمدند داخل مغازه. سلام کردم. آقا پشت میز مغازه‌ام نشستند. من سندم را بردم که آقا امضا کنند. آقا سند را برداشته و نگاهی انداختند و مکثی کردند. بعد سند را گذاشتند روی میز و بلند شدند بروند. تا دم در هم رفتند که من پا را جلو گذاشتم. نگاهم کردند و گفتند: «هنوز بچه‌ای!» به ایشان گفتم: «آقا! شما خودتان گفتید من بچه‌ام. شما از بچه چه توقعی دارید؟ سند من را امضا نکردید که من بچه‌ام؟!» آقا برگشتند و پشت میز نشستند. سند را برداشتند و با دست مبارک خودشان نوشتند و بعد امضا کردند و گفتند: «دیگه کاری داری؟» گفتم نه؛ التماس دعا. بعد از آن، من هم دیگر خیاطی را ولش کردم. گفتم: مگر من خیاطم؟ من پوش‌دوز حسینم!»
    می‌گوید چهار پسر دارد که سه نفرشان در کنار او و در همین کارگاه به پوش‌دوزی و امور مربوط به آن مشغول هستند. در دلم می‌گویم: «خوش به حالت حاج اسدالله که شغل و پیشه‌ات را ارباب مشخص کرده و پسرانت را هم روزی می‌دهد!»
  6. تلفنش چندبار زنگ می‌خورد. گویا همه پیگیر سفارش‌های خود هستند. حاجی می‌گوید از خارج از یزد سفارش بیشتری دارد تا خود شهر و استان یزد. عمده مشتری‌هایش از کرمان، اصفهان، مشهد، سمنان، تهران، سیرجان و رفسنجان هستند که به واسطه تلفن و آدرسی که روی پوش‌ها حک می‌شود، سراغ مریم‌آبادی می‌آیند. ظاهراً شهرهای دیگر هم پوش‌دوزی انجام می‌شود، اما سبک سنتی مریم‌آبادی در کشور تقریباً منحصر به فرد است. از تعداد کارگرها هم می‌پرسم که می‌گوید نزدیک ماه محرم تا 20 نفر هم اینجا مشغول کار می‌شوند.
  7. حاج اسدالله خاطرات جالبی از پوش‌دوزی‌هایش تعریف می‌کند. مثلاً نقل می‌کند که: «یک پوش دوختم برای کرمان و رفته بودم بالا کنم. کارم که تمام شد، دیدم سیدی دارد گریه می‌کند. گفتم آقا باکی‌تان است؟ گفت من هر سال روضه‌خوانی دارم، اما پوش ندارم. پولی که برای پوش بدهم هم ندارم. ممکن است برای من پوش بدوزی که هر وقت خدا بهم پول داد، من هم به تو بدهم؟ گفتم آخر این که حرف حسابی نیست؟ من تا پول ندهم، جنس نمی‌دهند! شما باید پول بدهی تا من بدوزم. سید باز به گریه افتاد. من با خودم حرف زدم و گفتم: تو الان داری می‌روی یزد، اگر در راه تصادف کنی دست و پایت بشکند، چقدر باید خرج کنی که تازه آیا خوب بشوی یا نشوی؟! حالا اینجا اشک سید پاک می‌شود. قبول کردم. رفتم خانه‌اش اندازه بگیرم که برایش پوش بدوزم تا هروقت خدا پول به او داد، او به من بدهد. اندازه را که گرفتم، صورت را نشانش دادم و گفتم: این متراژ پوش و این هم مبلغ پوش می‌شود. ما را در حیاط نشاند که برود چیزی بیاورد از ما پذیرایی کند. مدتی طول کشید تا آمد. وقتی آمد دیدم دارد هرهر اشک می‌ریزد و پول هم در دستش دارد. گفتم آقا طوری شده؟ گفت نه. من به جدم پول نداشتم. رفتم در مجری‌ام را باز کردم، دیدم مبلغی را که شما گفتید در مجری‌ام هست.» ...
  8. اما مریم‌آبادی روضه‌دار هم هست. نقل می‌کند که روضه ما قدمتی بیش از 100 سال دارد و ارثی است که از پدرانش به او رسیده است. روضه مریم‌آبادی‌ها در دهه فاطمیه و در همین کارگاه برپاست. هر سال در ایام شهادت حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) 10 روز صبح، کارگاه مریم‌آبادی سیاه‌پوش می‌شود تا بعد از 100 و اندی سال، روضه حضرت مادر استمرار داشته باشد.
    عمر حاج اسدالله به روضه‌های قدیمی یزد قد می‌دهد. هم خودش خادم روضه 100 ساله است و هم از دیگر روضه‌ها یاد و خاطره دارد. با او وارد حال و هوای روضه‌های قدیمی یزد می‌شوم. از روضه خانه اصفهانیان به عنوان یکی از قدیمی‌ترین روضه‌های یزد نام می‌برد و روال روضه‌خوانی قدیم را این چنین توضیح می‌دهد: «برنامه روضه خانه اصفهانیان این بوده که شب‌ها روضه می‌خواندند. از 10-11 شب شروع می‌کردند و با نماز صبح روضه ختم می‌شده. پشت سرش، «حاج اکبر آقا هرندی» نماز صبح را می‌خواند و شروع می‌کرد. تا ساعت 10 و 11 قبل از ظهر روضه هرندی ادامه داشت. بعد از این، در همین ساعت «تکیه ابوالفضل» شروع می‌کرد تا 4 بعد از ظهر. جاهای دیگر هم بود که از 4 شروع می‌کردند تا نماز مغرب. اصلاً در دهه اول محرم، روضه 24 ساعت در یزد بر قرار بود.»
    درباره روضه خانه امام حسینی‌ها هم مختصری می‌گوید و درباره روضه هرندی‌ها هم توضیح می‌دهد که خود آقای هرندی که مُرد، یک پسر داشت و آن پسر هم مدتی بعد مُرد و دیگر کسی روضه آنها را نخواند.
    از حاج اسدالله می‌پرسم: «بین روضه‌خوانی‌ها و عزاداری‌های الان با روضه‌خوانی‌های قدیم چه تفاوتی هست؟» آهی می‌کشد و تن صدایش را پایین‌تر می‌آورد و دو نکته را اشاره می‌کند. یکی اینکه: «قدیم‌ها رجال و بزرگان هر شهری خدمت‌کن روضه بودند. تجّار درجه یک هر شهری می‌آمدند چایی می‌دادند و جارو می‌کردند، استکان ورمی‌چیدند، پوش می‌کشیدند و... حالا البته این چیزا قدیمی شده!»
    این از ظاهر کار. اما حاجی به باطن کار هم اشاره می‌کند و می‌گوید: «الان ریای مراسم‌ها بیشتر شده. قبلاً حقیقت بود. در روضه‌ها نور می‌دیدند، معجزه می‌دیدند. ما همین‌جا در بین روضه معجزه دیدیم. میل رفت تو چشمم و رسید به مغزم. گفتم: «یا حسین، هرکار می‌خواهی بکن.» میل که برود در چشم و به مغز برسد، این دیگر کوری است. اما چشمم خوب شد و حالا نور همان چشم بهتر از چشم دیگرم است. خودم قبلاً اگر کاری داشتم می‌گرفتم. حالا نمی توانم بگیرم. مثلاًحاجتی اگر داشتم و طول می‌کشید، مثل اینکه با کسی جنگ بکنم، با امام حسین صحبت می‌کردم و می‌شد! ولی حالا آن قدرت و ایمان را ندارم و باورم نمی‌آید که امام حسین به زودی کاری برایم بکند! آن روزها یک طور دیگر بود. حالا یا لقمه عوض شده یا ... نمی‌دانم...»
  9. تعداد مشتری‌ها دارد زیاد می‌شود. دلم نمی‌آید گفت‌وگو با حاج اسدالله را تمام کنم، اما انصاف نیست که وقت او را هم بیش از این بگیرم. سوال آخر را می‌پرسم: حاج آقا نمی‌خواهید خودتان را بازنشسته کنید؟ فوری می‌گوید: «نه! من وصیت کرده‌ام جنازه‌ام را در پوش امام حسین بلند کنند.»
  10. باز هم به سفره حسین(علیه‌السلام) و نوکری دربار ارباب و رزقی که آقا در سفره نوکر می‌گذارد فکر می‌کنم. غبطه می‌خورم به حاج اسدالله و امثال او که کار و بارشان حسینی است. فکرش را بکنی می‌فهمی که هرجا خیمه‌ای برپا شود و روضه‌ای خوانده شود، نام و یاد «مریم‌آبادی» هم هست. گوشه بیشتر پوش و خیمه‌ها، این نام را خواهی دید. و چقدر لیاقت می‌خواهد کسی نامش سال‌های سال زیر خیمه اباعبدالله نوشته شده باشد.

چرخی دیگر در کارگاه می‌زنم و انواع کتیبه‌ها و پارچه نوشته‌های متبرک به نام اباعبدالله را از چشم می‌گذرانم. «حاج اسدالله مریم‌آبادی» حالا پشت چرخ نشسته و دو تکه پارچه پوش را به هم می‌دوزد. با او و پسرش خداحافظی می‌کنم و بیرون می‌آیم. از مأذنه مسجدی صدای اذان می‌آید.

عکس ها از: روح الله محی الدینی

* منتشر شده در ماهنامه قبیله هابیل، محرم الحرام 1437

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۶:۵۰
احسان عابدی

آنها که آیت‌الله علاقه‌بند را می‌شناسند، می‌دانند که ایشان اهل رسانه و مصاحبه و... نیستند، اما وقتی موضوع مرحوم آیت‌الله ابوترابی را با ایشان در میان گذاشتیم، بدون مساله‌ای مصاحبه را پذیرفتند. با هماهنگی قبلی، ساعتی قبل از نماز مغرب، در مسجد امیرچخماق به حضورشان رسیدم و در کنار محراب عبادت، گفت‌وگویی مختصر درباره شخصیت و منش مرحوم ابوترابی با ایشان انجام دادم. آنچه می‌خوانید، مشروح سخنان ایشان است.

حاج‌آقا ظاهراً حضرتعالی از دوستان قدیمی و نزدیک مرحوم ابوترابی بوده‌اید. برای ما از شخصیت و اخلاق ایشان بگویید.

ایشان واقعاً آدمی بودند که از اولی که در جوانی به حوزه آمدند و ما با ایشان رابطه داشتیم، تا آخری که نَفَس آخرشان بود، هیچ فرقی نکردند. با وجود این‌که تحقیقات و مطالعات‌شان زیاد و خوب بود و قریب‌الاجتهاد هم بودند، در عین حال هیچ فرقی نکرده بودند. همان‌طور با همان اخلاق و نجابت و اصالت و خوبی‌ها و خیرهایی که برای افراد داشتند، مسائل مردم را مطابق با فتاوای علما و مراجع در رادیو و تلویزیون ذکر می‌کردند. منظورم این است که ایشان هیچ بزرگی و تکبری در خودشان ایجاد نکرده بودند و همان حالتی که در اول داشتند را تا آخر نگه داشته بودند و مثل کسانی دیگر نبودند. مثلاً لباس‌شان، وضع‌شان و تواضع‌شان از اول تا آخر مساوی بود و برای مردم خیر و برکت داشتند. چیزی که من فهمیدم، الهام هم شده بود به ایشان که قرار است بروند و خلاصه همان وقت هم الهام به رفتن شده بودند و این علامت تقوا و بزرگواری شخص است که در روز خوب و وقت خوب وفات کند و معلوم بود که جزء کسانی‌اند که از مقربان الهی هستند.

شما از جوانی ایشان را می‌شناختید؟

بله. وارد حوزه علمیه که شده بودند، بنده معالم می‌گفتم و ایشان هم با من در معالم بحثی داشتند.

از نظر علمی و فقهی هم فرمودید که قریب‌الاجتهاد بودند؟

بله ایشان خیلی وارد بودند. تحقیقات‌شان در قم بود و «استاد دیده» بودند.

وقتی حضرتعالی در تشییع جنازه مرحوم ابوترابی حاضر شدید، خیلی‌ها متعجب شدند که با این وضع جسمی‌تان چرا این‌قدر به ایشان احترام کردید. باید ارتباط عاطفی زیادی بین شما و ایشان بوده باشد؟

بله، بله، خب البته ما همیشه با هم بودیم و بحث داشتیم و دوست صمیمی و همیشگی بودیم. وقتی هم‌دیگر را می‌دیدیم، ملاقات‌مان غیر ملاقات مردم دیگر بود. منظور این است که این‌جور دوستی و این‌جور کسی که متقی و پرهیزگار بودند، اگر هر جوری هم باشد، باید بروم. [آن روز] من نمی‌توانستم قدمی هم راه بروم، اما بر سر تابوت حاضر شدم و از همان داخل ماشین نماز خواندم.

حاج آقا؛ برای طلبه‌های جوان چه توصیه‌ای دارید که بتوانند پا جای پای مرحوم ابوترابی بگذارند؟

اول تقوا داشته باشند. تقوا داشته باشند و خدا را خوب بشناسند و توحید داشته باشند. اخلاص داشته باشند. برای خدا وارد حوزه شده باشند. زمانی که ایشان وارد حوزه شد، نمی‌دانید چه اوضاعی بود. کسی اصلاً حاضر نبود بیاید حوزه. می‌دانید چرا؟ چون زمان پهلوی بود. پهلوی اول. قبا را می‌برید، عمامه را بر می‌داشت. می‌گفت: مردم باید «متحدالشکل» باشند! ما که الان از نظر شمسی 88 سال داریم، دیدیم وسط خیابان قبای «سیدعلیرضای بافقی» را بریدند. توهین به «حاج سیدعلی لب‌خندقی» کردند و گفتند این جُل چیه پیچیدی به سرت؟ عمامه‌ها را بر می‌داشتند، توهین می‌کردند به اهل علم. اشخاصی بودند که مخصوصاً به مردم می‌گفتند: سراغ این تحصیلات نروید و این‌ها سواد ندارند و فلان هستند. برای سیاست خودشان، مردم را از روحانیت دور می‌کردند. آقای ابوترابی در این جور زمانی، با کمال اخلاص آمد وارد حوزه شد. می‌گویم طلبه‌ها اگر وارد حوزه می‌شوند، نظرشان به حقوق نباشد، با اخلاص بیایند. بخواهند برسند به مقامی که بتوانند برای مردم و خدا خدمت کنند. خدا را رزاق بدانند. نگویند ما فقط یک واعظ شویم و منبر برویم و تمام. منظورشان خدمت به خلق باشد. بدانند که روزی فقط مربوط به خداست. قرآن گفته « وَمَا مِن دَآبَّةٍ فِی الأَرْضِ إِلاَّ عَلَى اللّهِ رِزْقُهَا» بر خدا رزقش هست. «ان الله هو الرزاق». آنها که درس خوانده‌اند، می‌دانند «هو» چه ضمیری است این‌جا. وقتی که «هو الرزاق» می‌گویند، این یعنی منحصر به خداست. [نیت طلبه] فقط مادی نباشد. آن وقت این طوری است که وسعت رزق خواهد داشت و همه کارش هم درست می‌شود و متقی می‌شود. «وَ مَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجعَل لَهُ مَخرَجًا وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لا یَحتَسِبُ» از راهی که گمان ندارد، روزی‌اش می‌رسد. لذا باید این طوری باشد که از اول تا آخر روحانی باشد.

حاج آقا خدا حفظ‌تان کند ان‌شاالله. بیشتر از این مزاحم عبادت‌تان نمی‌شوم. التماس دعا


منتشر شده در ماهنامه قبیله هابیل، یادنامه آیت الله ابوترابی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۶
احسان عابدی