پابرهنگان

پابرهنگان

لذت دوستی با پابرهنگان در این است که مطمئنی ریگی به کفش خود ندارند...

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حاج اسدالله مریم آبادی» ثبت شده است

  1. داستان عشق بازی نوکران و خادمان اباعبدالله الحسین(علیه‌السلام) داستانی کهنه و قدیمی است. شوری که حسین(علیه‌السلام) در عالم به پا کرد، هرکس را یک جور نمک‌گیر کرده و هر طایفه‌ای را به یک صورت گوشه‌نشین غمش ساخته است. در این بین، رابطه نوکری و اربابی، رابطه خاص و اسرارآمیزی است که راز و رمزش را نوکر می‌داند و ارباب!
  2. درست است که عالم همه روزی‌خور خوان حسین(علیه‌السلام) هستند، اما ارباب، عده‌ای را خاص‌الخاص کرده و بر سر سفره مخصوص خود می‌نشاند. سفره‌ای که طعامش را خود ارباب می‌دهد و رزق و روزی یک عمر نوکر، از نوکری دربار او تامین می‌شود.
  3. شاید کمتر کسی از اهالی یزد پیدا شود که روضه‌دار باشد یا خادم هیئت باشد و یا چایی‌خورده روضه اباعبدالله باشد، اما نامی از «مریم‌آبادی» نشنیده باشد! بالاخره از لوازم مهم هر روضه‌ای، پوش و خیمه و کتیبه است و در شهر یزد اگر سراغ کارگاه و مغازه فروش این لوازم را بگیرید، حتماً نام «مریم‌آبادی» در بین آدرس‌های پیشنهاد شده به شما خواهد بود.
  4. محرم نزدیک است و شهر در تدارک سیاه‌پوشی و گرفتن رنگ عزای حسین(علیه‌السلام). سوژه شماره ماه محرم ماهنامه با دیدن همین کتیبه‌ها و خیمه‌های برپا شده‌ی عزاداری و روضه‌خوانی به ذهن‌مان می‌رسد: پیرغلامی به نام «حاج اسدالله مریم‌آبادی»!
    بعد از ظهر یکی از روزهای منتهی به ماه محرم، به کارگاه پوش‌دوزی مریم‌آبادی می‌روم. کارگاهی ساده با دیوارهای آجری قدیمی و بدون رنگ و لعاب ساختمان‌های مدرن. روی پارچه‌ای نوشته: «خیمه‌دوزی مریم‌آبادی و پسران». از وضعیت کارگاه می‌توان فهمید که زمان اوج کار و تهیه سفارشات کارگاه است. سقف کارگاه با دو یا سه پوش با طرح‌های سنتی پوشانده شده است. احتمالاً به عنوان نمونه هم از آن استفاده می‌شود. چند نفر مشتری منتظر تحویل سفارش خود هستند. از یکی از کارگرها سراغ حاج اسدالله را می‌گیرم. جوانی را نشانم می‌دهد و می‌گوید از پسرش بپرس. جوان عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند و می‌پرسد کارت چیست؟ توضیح که می‌دهم، تاکید می‌کند که کلی کار و سفارش انجام نشده داریم و حاجی هم سخت مشغول است و می‌خواهد گفت‌وگویم باعث توقف کار نشود. «چشم‌گویان» با همراهی جوان به زیرزمین کارگاه می‌رویم.
  5. چند کارگر زن و مرد مشغول برش و دوخت پارچه هستند. چند نفر هم پارچه‌ای بزرگ روی زمین انداخته و با طنابی آن را اندازه می‌زنند و با قیچی بزرگی می‌چینند. حاج اسدالله با عرق‌چینی مشکی یک سر طناب را می‌کشد و مشخص می‌کند که کارگرش تا کجا علامت بزند. منتظر می‌ایستم تا طراحی پارچه تمام شود. هنگام برش که می‌شود، نزد حاج اسدالله می‌روم و خودم را معرفی می‌کند. 10 دقیقه فرصت می‌خواهد تا کار برش یک پوش تمام شود. برای خودم هم جالب است که شاهد مراحل طراحی و برش یک پوش و خیمه بزرگ باشم. 10 دقیقه نمی‌شود که می‌آید و همان‌طور ایستاده مشغول گفت‌وگو می‌شویم.
    می‌گوید 77 سال دارد و از سال 1340 به پوش‌دوزی امام حسین(علیه‌السلام) مشغول است. یعنی 54 سال خادمی در دوخت و تهیه پوش و خیمه اباعبدالله! می‌پرسم چطور شد که نمک‌گیر سفره امام حسین(علیه‌السلام) شدید و همچنان بر سر خوانش روزی می‌خورید؟ آهی می‌کشد و می‌گوید: «من خیاط و کت و شلواردوز بودم. آن سال‌ها چون خودمان روضه داشتیم، پوش روضه را هم اول برای خودم دوختم. بعد هرکسی استقبال کرد و من هم ادامه دادم. منتها چون رئیس صنف خیاط‌ها بودم، به حساب بچه‌گری خودم کسرم می‌کرد بگویم پوش می‌دوزم. یک شب خواب دیدم که حضرت سیدالشهدا آمدند داخل مغازه. سلام کردم. آقا پشت میز مغازه‌ام نشستند. من سندم را بردم که آقا امضا کنند. آقا سند را برداشته و نگاهی انداختند و مکثی کردند. بعد سند را گذاشتند روی میز و بلند شدند بروند. تا دم در هم رفتند که من پا را جلو گذاشتم. نگاهم کردند و گفتند: «هنوز بچه‌ای!» به ایشان گفتم: «آقا! شما خودتان گفتید من بچه‌ام. شما از بچه چه توقعی دارید؟ سند من را امضا نکردید که من بچه‌ام؟!» آقا برگشتند و پشت میز نشستند. سند را برداشتند و با دست مبارک خودشان نوشتند و بعد امضا کردند و گفتند: «دیگه کاری داری؟» گفتم نه؛ التماس دعا. بعد از آن، من هم دیگر خیاطی را ولش کردم. گفتم: مگر من خیاطم؟ من پوش‌دوز حسینم!»
    می‌گوید چهار پسر دارد که سه نفرشان در کنار او و در همین کارگاه به پوش‌دوزی و امور مربوط به آن مشغول هستند. در دلم می‌گویم: «خوش به حالت حاج اسدالله که شغل و پیشه‌ات را ارباب مشخص کرده و پسرانت را هم روزی می‌دهد!»
  6. تلفنش چندبار زنگ می‌خورد. گویا همه پیگیر سفارش‌های خود هستند. حاجی می‌گوید از خارج از یزد سفارش بیشتری دارد تا خود شهر و استان یزد. عمده مشتری‌هایش از کرمان، اصفهان، مشهد، سمنان، تهران، سیرجان و رفسنجان هستند که به واسطه تلفن و آدرسی که روی پوش‌ها حک می‌شود، سراغ مریم‌آبادی می‌آیند. ظاهراً شهرهای دیگر هم پوش‌دوزی انجام می‌شود، اما سبک سنتی مریم‌آبادی در کشور تقریباً منحصر به فرد است. از تعداد کارگرها هم می‌پرسم که می‌گوید نزدیک ماه محرم تا 20 نفر هم اینجا مشغول کار می‌شوند.
  7. حاج اسدالله خاطرات جالبی از پوش‌دوزی‌هایش تعریف می‌کند. مثلاً نقل می‌کند که: «یک پوش دوختم برای کرمان و رفته بودم بالا کنم. کارم که تمام شد، دیدم سیدی دارد گریه می‌کند. گفتم آقا باکی‌تان است؟ گفت من هر سال روضه‌خوانی دارم، اما پوش ندارم. پولی که برای پوش بدهم هم ندارم. ممکن است برای من پوش بدوزی که هر وقت خدا بهم پول داد، من هم به تو بدهم؟ گفتم آخر این که حرف حسابی نیست؟ من تا پول ندهم، جنس نمی‌دهند! شما باید پول بدهی تا من بدوزم. سید باز به گریه افتاد. من با خودم حرف زدم و گفتم: تو الان داری می‌روی یزد، اگر در راه تصادف کنی دست و پایت بشکند، چقدر باید خرج کنی که تازه آیا خوب بشوی یا نشوی؟! حالا اینجا اشک سید پاک می‌شود. قبول کردم. رفتم خانه‌اش اندازه بگیرم که برایش پوش بدوزم تا هروقت خدا پول به او داد، او به من بدهد. اندازه را که گرفتم، صورت را نشانش دادم و گفتم: این متراژ پوش و این هم مبلغ پوش می‌شود. ما را در حیاط نشاند که برود چیزی بیاورد از ما پذیرایی کند. مدتی طول کشید تا آمد. وقتی آمد دیدم دارد هرهر اشک می‌ریزد و پول هم در دستش دارد. گفتم آقا طوری شده؟ گفت نه. من به جدم پول نداشتم. رفتم در مجری‌ام را باز کردم، دیدم مبلغی را که شما گفتید در مجری‌ام هست.» ...
  8. اما مریم‌آبادی روضه‌دار هم هست. نقل می‌کند که روضه ما قدمتی بیش از 100 سال دارد و ارثی است که از پدرانش به او رسیده است. روضه مریم‌آبادی‌ها در دهه فاطمیه و در همین کارگاه برپاست. هر سال در ایام شهادت حضرت زهرا(سلام‌الله‌علیها) 10 روز صبح، کارگاه مریم‌آبادی سیاه‌پوش می‌شود تا بعد از 100 و اندی سال، روضه حضرت مادر استمرار داشته باشد.
    عمر حاج اسدالله به روضه‌های قدیمی یزد قد می‌دهد. هم خودش خادم روضه 100 ساله است و هم از دیگر روضه‌ها یاد و خاطره دارد. با او وارد حال و هوای روضه‌های قدیمی یزد می‌شوم. از روضه خانه اصفهانیان به عنوان یکی از قدیمی‌ترین روضه‌های یزد نام می‌برد و روال روضه‌خوانی قدیم را این چنین توضیح می‌دهد: «برنامه روضه خانه اصفهانیان این بوده که شب‌ها روضه می‌خواندند. از 10-11 شب شروع می‌کردند و با نماز صبح روضه ختم می‌شده. پشت سرش، «حاج اکبر آقا هرندی» نماز صبح را می‌خواند و شروع می‌کرد. تا ساعت 10 و 11 قبل از ظهر روضه هرندی ادامه داشت. بعد از این، در همین ساعت «تکیه ابوالفضل» شروع می‌کرد تا 4 بعد از ظهر. جاهای دیگر هم بود که از 4 شروع می‌کردند تا نماز مغرب. اصلاً در دهه اول محرم، روضه 24 ساعت در یزد بر قرار بود.»
    درباره روضه خانه امام حسینی‌ها هم مختصری می‌گوید و درباره روضه هرندی‌ها هم توضیح می‌دهد که خود آقای هرندی که مُرد، یک پسر داشت و آن پسر هم مدتی بعد مُرد و دیگر کسی روضه آنها را نخواند.
    از حاج اسدالله می‌پرسم: «بین روضه‌خوانی‌ها و عزاداری‌های الان با روضه‌خوانی‌های قدیم چه تفاوتی هست؟» آهی می‌کشد و تن صدایش را پایین‌تر می‌آورد و دو نکته را اشاره می‌کند. یکی اینکه: «قدیم‌ها رجال و بزرگان هر شهری خدمت‌کن روضه بودند. تجّار درجه یک هر شهری می‌آمدند چایی می‌دادند و جارو می‌کردند، استکان ورمی‌چیدند، پوش می‌کشیدند و... حالا البته این چیزا قدیمی شده!»
    این از ظاهر کار. اما حاجی به باطن کار هم اشاره می‌کند و می‌گوید: «الان ریای مراسم‌ها بیشتر شده. قبلاً حقیقت بود. در روضه‌ها نور می‌دیدند، معجزه می‌دیدند. ما همین‌جا در بین روضه معجزه دیدیم. میل رفت تو چشمم و رسید به مغزم. گفتم: «یا حسین، هرکار می‌خواهی بکن.» میل که برود در چشم و به مغز برسد، این دیگر کوری است. اما چشمم خوب شد و حالا نور همان چشم بهتر از چشم دیگرم است. خودم قبلاً اگر کاری داشتم می‌گرفتم. حالا نمی توانم بگیرم. مثلاًحاجتی اگر داشتم و طول می‌کشید، مثل اینکه با کسی جنگ بکنم، با امام حسین صحبت می‌کردم و می‌شد! ولی حالا آن قدرت و ایمان را ندارم و باورم نمی‌آید که امام حسین به زودی کاری برایم بکند! آن روزها یک طور دیگر بود. حالا یا لقمه عوض شده یا ... نمی‌دانم...»
  9. تعداد مشتری‌ها دارد زیاد می‌شود. دلم نمی‌آید گفت‌وگو با حاج اسدالله را تمام کنم، اما انصاف نیست که وقت او را هم بیش از این بگیرم. سوال آخر را می‌پرسم: حاج آقا نمی‌خواهید خودتان را بازنشسته کنید؟ فوری می‌گوید: «نه! من وصیت کرده‌ام جنازه‌ام را در پوش امام حسین بلند کنند.»
  10. باز هم به سفره حسین(علیه‌السلام) و نوکری دربار ارباب و رزقی که آقا در سفره نوکر می‌گذارد فکر می‌کنم. غبطه می‌خورم به حاج اسدالله و امثال او که کار و بارشان حسینی است. فکرش را بکنی می‌فهمی که هرجا خیمه‌ای برپا شود و روضه‌ای خوانده شود، نام و یاد «مریم‌آبادی» هم هست. گوشه بیشتر پوش و خیمه‌ها، این نام را خواهی دید. و چقدر لیاقت می‌خواهد کسی نامش سال‌های سال زیر خیمه اباعبدالله نوشته شده باشد.

چرخی دیگر در کارگاه می‌زنم و انواع کتیبه‌ها و پارچه نوشته‌های متبرک به نام اباعبدالله را از چشم می‌گذرانم. «حاج اسدالله مریم‌آبادی» حالا پشت چرخ نشسته و دو تکه پارچه پوش را به هم می‌دوزد. با او و پسرش خداحافظی می‌کنم و بیرون می‌آیم. از مأذنه مسجدی صدای اذان می‌آید.

عکس ها از: روح الله محی الدینی

* منتشر شده در ماهنامه قبیله هابیل، محرم الحرام 1437

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آبان ۹۴ ، ۱۶:۵۰
احسان عابدی